صدفه أنا
تصادفا
صدفه أنا عشت العمر حکایه عجیبه
تصادفا روزگار را گذراندم، داستانی عجیب
لیله سفر صارت قدر قصه غریبه
شبی در سفر تقدیر من شد، داستانی عجیب
حملت الوفى بقلبی أمل کفی لحکایه
شرافت را در دل نگاه داشتم به این امید که داستان ادامه پیدا کند
و رجع دفى قلبی انطفى بأحلى نهایه
رفتم که باز هم دلگرم شوم، تا شاید با بهترین شرایط پایان یابد
مشتاقه تخدنی لبعید وتسعدنی … نسینی هموم العمر وکل الناس
امیدوار بودم که مرا با خود ببری و شادی ببخشی
بگذاری همه مردم و نگرانیهای زندگی را فراموش کنم
معاک بلش مشواری … حبک نورلی نهاری
با تو سفرم آغاز شد، عشقت روزم را روشن کرد
خذنی بایدی وغمرنی باحساس
مرا از خودم گرفت و سرشار از احساس کرد