ساکن
ساکن

ساکن قلبی ساکن عقلی
ساکن و زنده در قلب من، ساکن و زنده در ذهن من

ساکن روح الروح
ساکن و روح روح من

وهو حبی ناس وأهلی بشوفه وین أروح
عشقم را فراموش میکند و و من را چون قوم و خویشم میبینم، به کجا میروم

ساکن برموش العین ولفی هالزین
در مژگان چشم من زندگی می کند، عزیز خوب من

مالک کل الحنین وعمری إلی مجروح
کسی که مالک همه مهربانی و زندگی آزرده منست

فایق سحره فایق وصفه فایق الجمال
بالاترست، سحر و جادویش بالاترست، وصف من از او هم از هر زیبایی بالاترست

وأمشی بأمره آمن ولفی یامر بالدلال
و من به امر او قدم میزنم، به امر عزیزم، هر چه بخواهد میکنم

الغالی والله بیرخص له وقلبی بیخلص له
هر با ارزشی در برابرش بی ارزش است و من برایش همه کار میکنم و دلم به او وفادارست

وحالی فرحه ترقص له تنسیه الجروح
و حال و روز من رقصیدن با شادی برای اوست که باعث میشود زخمهایش را فراموش کند

عاشق بدره عاشق صوته وشامه ع الخدود
عاشق صورت و صدا و گونه اش هستم

عاشق عطره وبسمات شفافه کالورود
عاشق رایحه و لبخند زیبای چون گلش

ولما لا صدری بیضمه وأفرح بشمه یجری بعروقی دمه
و وقتی که در دل نمیتوانم نگاه دارم و شادیم چون خون در رگها جاری میشود

یرجع لی الروح
روح و جان سوی من باز میگردد