ماس و لولی
الماسها و مرواریدها

جابولی ماس و لولی قلت أنا ما رایده
آنها الماسها و مرواریدها را برای من آوردند، من گفتم نمی خواهم

ما رایده غیر حبیبی جوا عیونی هیدا
من در چشمان خودم کسی را جز عزیزم نمی خواهم

آه من حلوات عیونه ولع ناری قایده
با زیبایی چشمانش آتش عشقم را شعله ور می کند

ندور نحکی ندور نشکی ما نلقى فایده
می گردم و می گویم، می گردم و شکوه می کنم، اما هیچ سودی برایم ندارد

روحی روحی روحی معاه
هستی من، هستی من، هستی من با اوست

أنا ما بقدر انسى هواه
نمی توانم عشقش را فراموش کنم

سهرانه فی عیونی تنام عینک باللیل
خواب را شبها از چشمانم می گیرد و چشمش به خواب می رود

حیرانه روحی منی تروح من شوف الویل
پریشانی روح و جانم باعث می شود عذاب زیادی بکشم

عشقانه کملینی صیری منی طیری بی
مرا در عشق به کمال برسان و با من به پرواز درآ

رحاله بین عینیک السود و نسیت کلامی
در شگفتی چشمان سیاهت واژه هایم را فراموش می کنم

و الحاله قلبی بیک موعود أیام و سنین
با علاقه ای شدید در شب قلبم را برای همیشه به تو وعده دادم

میاله فی اللیالی اشکی حالی من اللی بی
و از خودم با خودم از همه اشتباهاتم شکوه می کنم

یرضیکی کیف بقولوا الناس حبیت جدید
چه قدر به هم بگویم که من عاشق شدم

عینیکی ودعونی خلاص و مشیت بعید
چشمانت به من پیشنهاد قدم زدن و دور شدن می دهند

بإیدیکی حب غالی و الله غالی کل شی فی
عشقی گرانبها در دستان توست، به خدا سوگند که همه اش گرانبهاست

ترضینی انت أغلى الناس و انا روحی فیک
تو برای من با ارزشترین انسان هستی و روح و جانم متعلق به توست

فی عینی انت تاج الراس و نموت علیک
در چشمانم چون گوهر تاجی هستی و برایت می میرم

یکفینی قلتها لی قولها تانی دبت فی
هرآنچه به من گفتی برایم کافیست، دوباره بگو