لیش مغرب
چرا تبعید شده ام
و بتسألنی لیش مغرب وعایش وحید
و از من می پرسی چرا تبعید شده ام و تنها زندگی می کنم
بأرض بلادی عشت معذب و شو طالع بالأید
در کشور خودم شکنجه شدم، چه باید می کردم
سرقونا ما حکینا شردونا بکینا
آن ها ما را ربودند و ما را دچار درد دوری کردند و به گریه واداشتند
قالوا ارجعوا جینا سرقونا من جدید
به ما گفتند بازگردید و وقتی باز گشتیم، دوباره ما را ربودند
و بتسألنی لیش مغرب
و از من می پرسی چرا تبعید شده ام
جعنا ما سألونا تا نسأل ممنوع
گرسنه بودیم و اهمیت نمی دادند، و اگر طلب غذای ممنوعه می کردیم
قصدن یطعمونا شبعونا دموع
آن ها می خواستند به ما غذا بدهند و چشمان ما را پر از اشک می کردند
ما هربت من بلادی أنا بعبدها عبادى
من از کشوری که می پرستمش فرار نکردم
أنا خایف ع ولادى لا یموتو من الجوع
من تنها از این می ترسیدم که کودکانم از گرسنگی بمیرند
و بتسألنی لیش مغرب
و از من می پرسی چرا تبعید شده ام
إذا بدک تسألنی بالرجعه موعود
اگر می خواهی بپرسی که چه زمانی باز خواهیم گشت
و حیاتک لو فییى کنت اللیله بعود
سوگند می خورم که اگر می توانستم همین امشب باز می گشتم
کتب ولادى کانوا همی دوا غالى لوجع أمی
کتاب های کودکانم، رنج من بودند، دارویی که درد مادرم را معلجه می کرد بسیار گران بود
کان حقو أغلى من دمى لبست تیابى السود
بسیار گران تر از خونبهای من بود، پس من جامه مشکی بر تن کردم
و بتسألنی لیش مغرب
و از من می پرسی چرا تبعید شده ام