انا و لیلى
من و لیلا
ماتت بمحراب عینیک ابتهالاتی
التماسم با چشمان تو تمام شد و مرد
واستسلمت لریاح الیأس رایاتی
و پرچمهایم در برابر بادهای نا امیدی تسلیم شد
جفت على بابک الموصود أزمنتی
روزگارم بر دربهای بسته تو خشک و متوقف شد
لیلى
لیلا
وما أثمرت شیئا نداءاتی
هر چه صدایت کردم نتیجه ای نداشت
عامان ما رف لی لحن على وتر
دو سال است که نتوانسته ام ترانه ای بسازم
ولا استفاقت على نور سماواتی
و آسمان با هیچ نوری روشن نشده است
أعتق الحب فی قلبی وأعصره
من عشق را در دلم آزاد کردم و شکستم
فارشف الهم فی مغبر کاساتی
و غم و اندوه را در آیینه غبار گرفته ام در هم شکستم
ممزق أنا لا جاه ولا ترف یغریک فی
بدون هیچ ثروت و برتری که بتواند تو را تطمیع کند خرد شده ام
فخلینی لآهاتی
پس مرا در دردم به حال خود بگذار
لو تعصرین سنین العمر أکملها
اگر میتوانی همه سالهای عمرم را فشرده کنی
لسال منها نزیف من جراحاتی
آنوقت یکی از زخمهای من بهبود میابد
لو کنت ذا ترف ما کنت رافضه حبی
اگر مرد ثروتمندی بودم عشقم را رد نمیکردی
ولکن عسر الحال فقر الحال ضعف الحال مأساتی
اما ناراحتی، فقر و ضعف من فاجعه بار هستند
عانیت عانیت
رنج بردم، رنج بردم
لا حزن أبوح به ولست تدرین شیئا عن معاناتی
من ناراحتیم را آشکار نمیکنم و تو چیزی از آن نمیدانی
أمشی واضحک یالیلى مکابره
وقتی راه میروم به خاطر غرور و تکبرم میخندم
لیلی
لیلا
على اخبئ عن الناس احتضاراتی
شاید بتوانم دردهایم را از مردم پنهان کنم
لا الناس تعرف ما امری فتعذرنی
چرا که مردم شرایط مرا نمیدانند که عذرم را بپذیرند
ولا سبیل لدیهم فی مواساتی
و راه و فکری برای عشق من ندارند
یرسو بجفنی حرمان یمص دمی
محرومیتی که خونم را میخورد بر پلکهایم لنگر انداخته
ویستبیح اذا شاء ابتساماتی
و لبخندهایم را زشت و کریه کرده است
معذوره أنت ان اجهضت لی أملی
اگر آرزوهایم را هم نقش بر آب کنی بخشیده میشوی
لا الذنب ذنبک بل کانت حماقاتی
گناه تو نیست، این حماقت من است
أضعت فی عرض الصحراء قافلتی
کاروانم را در صحرا گم کردم
و جئت أبحث فی عینیک عن ذاتی
و خودم را در چشمان تو جستجو کردم
و جئت احضانک الخضراء منتشیا
و به آغوش سبزت خزیدم
کالطفل یحمل أحلامی البریئات
چون کودکی که رویاهای پاکی را با خود دارد
غرست کفک تجتثین اوردتی
دستهایت را وارد کردی و رگهایم را برون کشیدی
وتسحقین بلا رفق مسراتی
و بدون ملایمت شادیم را سرکوب کردی
وا غربتاه
وای بر غربت و بیگانگی من
مضاع هاجرت مدنی عنی
من از دست رفتم، از سرزمین من رفت
وما أبحرت منها شراعاتی
و قایق بادبانیم به کارش نمی آید
نفیت واستوطن الأغراب فی بلدی
من مهاجرم و غریبه ها در سرزمینم سکنی گزیده اند
ودمروا کل أشیائی الحبیبات
و هر چیز با ارزشی که داشتم تخریب کرده اند
خانتک عیناک فی زیف وفی کذب
چشمانت تو را با توهم و دروغ فریب داده اند
أم غرک البهرج الخداع
یا که تو با چیزهای واهی جذب شده ای
مولاتی
بانوی من
فراشه جئت ألقی کحل أجنحتی لدیک
پروانه ای بودم که آمدم تا بالهای رنگیم را نشان دهم
فاحترقت ظلما جناحاتی
اما ظلم و ستم بالهایم را سوزاند
أصیح والسیف مزروع فی خاصرتی
فریاد میزنم و شمشیر بر کمر من مینشیند
والغدر حطم آمالی العریضات
و تقدیر همه آرزوهایم را نقش بر آب میکند
وأنت ایضا الا تبت یداک
تو هم همینطور، تف بر دست تو
اذا آثرت قتلی واستعذبت أناتی
اگر مرا بکشی و به صلیب بکشی
ملی بحذف اسمک الشفاف من لغاتی
اسم زیبایت را از زبانم پاک میکنم
إذن ستمسی بلا لیلى لیلى
و داستانم را بدون لیلا ادامه میدهم