صدف
صدف

تجمع صدف عالبحر وأتمنى تجمعنی
او صدف ها را از کنار دریا جمع می کرد و آرزو دارم که مرا هم جمع کند

شفتها وطار الگلب والعقل ودعنی
دیدمش و قلبم پر شکید و عقل از سرم پرید

ترسم گلب بیه سهم والسهم فی صدری
قلبی می کشد که در آن تیریست و آن تیر در قلب منست

جیبی القهر والألم خلیه على قهری
ناراحتی و درد را بیاور و بر دردم بگذار

شریان گلبی وتر إعزف وسمعنی
رگ قلبم ساز است ،بنواز و بگذار بشنوم

کتبتلها فوگ الرمل إسمی وعنوانی
بر روی ماسه ها اسم و نشانم را نوشتم

ردت علیه یارجل خلینی بأحزانی
و به من جواب داد، ای مرد، مرا با غصه هایم رها کن

حملت السله ومشت وشمس العصر ودعت
سبد را بلند کرد و رفت و خورشید عصر با او وداع کرد

کتبتلی فوگ الرمل موعدنه بالعشره
بر روی ماسه ها برایم نوشت که قرارمان ساعت ده است

وصار اللقاء الحلو وإشتبکت العشره
و آن دیدار زیبا رخ داد و با هم بودن شروع شد

تصرفت مثل الطفل معذور ضاع العقل
مانند بچه ای رفتار کردم و عذرم پذیرفته است، چرا که عقلم را از دست داده ام