افتکرت
به خاطر آوردم
افتکرت فضلت اضحک والدموع نزت اوی وجریت اوی
به خاطر آوردم و به خنده ام ادامه دادم، هنگامی که اشکها چون طوفانی سنگین جاری بودند
وحشتنی ایامک اوی ما تقولی انو ما فیش طریقه فیها انساک اوی و ما اقولش اه
روزهایت را از دسن داده ام، به من بگو که راهی برای فراموشیت نیست و آه نکش
حبیبی قول کده ضاعت کل الامانی وانا مش حستنى تانی
عزیزم بگو، همه آرزوها از دست رفته اند و من دوباره صبر نمی کنم
واطفیلی النار کفایه نار الفقه بتوجع
برای من دور از شعله ها، آتش جدایی کافیست، آزار می دهد
حبیبی قول کدا
عزیزم بگو
علشان مش حاقدر اسمع کلمه امتى حترجع
چرا که من نمی توانم سخن دیگری درباره بازگشتت بشنوم
ومفیش دموع فی عینی
و دیگر اشکی در چشمان من نمانده است
بسمع اسمک بدمع
وقتی نام تو را شنیدم آمدند
کل وقت بروح وادور فی الی کان
همه لحظات، حالا و بعدا، می روم و به دنبال آنچه بود می گردم
واستفدت انا ایه بصوره من زمان
یک عکس قدیمی برای من چه سودی دارد
منا شفتها لیه سبتها … یاریتنی شلتک منها
چرا به آن نگاه می کردم؟ چرا نگه داشتم؟ ای کاش از بین برده بودم
اهو کنت حتى ما شوفش فیها احلى ایام عتها
آن وقت بهترین روزهای زندگیم را در آن نمی دیدم
و ما اقولش اه
و آه نمی کشیدم