حبیبتی
عزیزم

حبیبتی إن یسألوک عنی یوما
عزیزم، اگر روزی از تو درباره من پرسیدند

فلا تفکری کثیرا
زیاد فکر نکن

قولی لهم بکل کبریاء
با افتخار و سربلندی به آن ها بگو

یُحبنی یُحبنی کثیرا
که مرا بسیار، بسیار دوست داشت

صغیرتی إن عاتبوک یوما
عزیزکم! اگر آنها یک بار تو را ملامت کردند

کیف قصصت شعرک الحریرا
چگونه می توانی موهای ابریشمیت را کوتاه کنی

قولی لهم أنا قصصت شعری
به آنها بگو من موهایم را کوتاه کردم

لأن من أحبه یحبه قصیرا
به خاطر این که کسی که دوستش دارم، کوتاهش را می پسندد

صغیرتی إذا معاً رقصنا
عزیزکم! وقتی با هم می رقصیم

على الشموع رقصه مثیرا
رقصی مهیج در نور شمعها

وظنک الجمیع فی ذراعی
و همه فکرت این است که در آغوش منی

فراشه تهم أن تطیرا
پروانه ای می پرد

فواصلی رقصک فی هدوء
پس در سکوت به رقصت ادامه بده

واتخذی من أضلعی سریرا
و دستانم را چون تخت بگیر

حبیبتی یا ألفَ یا حبیبتی
عزیزکم، عزیزکم

حبی لعینیکِ أنا کبیر
عشق من به چشمانت بسیار عمیق است

وسوف یبقى دائماً کبیرا
و برای همیشه بزرگ و عمیق خواهد ماند