وبیستحی
احساس خجالت می کند
واقف حبیبی من الخجل ع حفه البسمه
عشق من از خجالت بر آستانه لبخند ایستاده است
کل ما اجى یحکی غزل بیضایع الکلمه
هر بار که می خواهد سخن زیبایی بگوید از دستش می دهد
وبیستحی بعرف حبیبی بیستحی
احساس خجالت می کند، می دانم که عشق من احساس خجالت می کند
وبعز لحظات الهوى کل شی ع بالو بینمیحی
و در لحظات عشق همه چیز از ذهنش می رود
وبیستحی بعرف حبیبی بیستحی
احساس خجالت می کند، می دانم که عشق من احساس خجالت می کند
یا ریت لو بطفی القمر ت یحکی ع العتمی
ای کاش ماه می توانست روشنی اش را متوقف کند تا در تاریکی بتواند بگوید
حطیت حالی مطرحو ت یحط حالو مطرحی
خودم را جای او می گذارم تا او را جای خودم بگذارم
برکی قدر مره سرق شی کلمه عن تمی
شاید بتواند واژه ای از دهان من بدزدد
یا ریت لو بطفی القمر ت یحکی ع العتمی
ای کاش ماه می توانست روشنی اش را متوقف کند تا در تاریکی بتواند بگوید
وبحس لما بیرتبک بیغیر الموضوع
و احساس می کنم وقتی آشفته می شود موضوع را عوض می کند
بیغرق بموجه ضحک جواه بحر دموع
در امواج نور غرق می شود، درونش دریایی از اشکهاست
کل ما شعر داق الحکی دور ع درب رجوع
همیشه وقتی احساس می کند که نمی تواند حرفی بزند به دنبال راهی برای بازگشت می گردد
اصلا معو حتى الصمت احلى من النسمه
در واقع سکوتش از صحبتش زیباتر است