انا مش بتاعه کلام
من اهل این حرفها نبودم

انا مش بتاعه کلام ده
من اهل این حرفها نبودم

انا کنت طول عمرى جامده
من در طول عمرم بی احساس بودم

والمره دى ایه جرى لى انا لیهمسلمالک
و این بار چه بر سرم آمد، چرا تسلیم توام

انت ازاى ملکت حالى خلتنى مشتاقالک
تو چطور حال و روز مرا به دست گرفتی و مرا مشتاق خودت کردی

انا واحده غیرى ده مش تفکیرى
من کسی غیر از خودم هستم و این فکر من نیست

بتغیر من النهارده
من از همین حالا تغییر میکنم

فى حاجه لاقتها فیک عمرى ماوجهتها
چیزی در تو یافتم و در وطول عمرم با آن مواجه نشدم

مش عارفه اوصفها لیک
نمیدانم و نمیتوانم برای تو وصفش کنم

انا بس بحسها
من فقط حسش می کنم

انا اى حاجه مخوفانى
هر چیزی که مرا میترساند

معاک بحس بحسها
با تو حس می کنم احساسش میکنم