کنت بقول
میگفتم
کنت بقول من بعد حبیبى الدنیا ازاى تتعاش
میگفتم پس از عشقم چطور میشود در دنیا زندگی کنم
قولت هاعیش طول عمرى علشانه واموت لو لحظه ماجاش
گفتم همه عمرم را به خاطرش زندگی خواهم کرد و میمیرم اگر لحظه ای نیامد
کنت بشوف فى عنیه الفرحه واقول لدموعى بلاش
شادی را در چشمانش میدیدم و به اشکهایم میگفتم چیزی نیست
وافضل ادارى وادارى علشانه احزانى مایحزنهاش
به خاطر اینکه اندوهم او را اندوهگین نکند به تو توجه خواهم کرد
وادى الایام مرت لحظه وقدرت انسى اللى قدر ینسى
این روزها در یک لحظه گذشت، توانستم فراموش کنم کسی که توانست فراموشم کند
ماقدرش اعیش العمر علشانه وهو یادوب بیعیش اللحظه
نمی توانم به خاطرش زندگی کنم، او میسوزد تا لحظات را سپری کند
انا مابلمش على بالى اللى یحب وضحى بعمره فداه
من کسی را که عاشق شد و عمرش را فدا کرد را ملامت نمیکنم
بس بلوم على قلب یضحى لقلب ماکنش معاه
فقط دلی را ملامت میکنم که خودش را فدای دلی کرد که با او نبود
مااستناس العمر یعدى واقول ماحصلش نصیب
صبر نمیکنم تا عمر بگذرد و بگویم که قسمت نشد
لازم انسى الجرح کانه ماجاش من اغلى حبیب
باید زخم را فراموش کنم و درست مثل اینکه عشق با ارزشی نبوده است