مفیش مانع
مانعی نیست
مفیش مانع یخلینى اخاف لو قولت انا نسیتک
مانعی نیست که اجازه دهد من برای گفتن این که تو را فراموش کردم بترسم
معوتش بقیه على حاجه یاریتنى ماکنوت حبیتک
عادت کردم وقتی چیزی را دوست داشته باشم با آن بمانم، ای کاش عاشقت نمیشدم
کبرت علیک او اتغیرت مش فارئه
برای تو به خودم می بالم یا عوض شده ام، تفاوتی ندارد
تصور شوف قدرت فى یوم اقول لأ
تصور کن روزی رسد که بتوانم بگویم نه
اخیرا جیت اقولک متسغربش على حاجه
در نهایت آمدم به تو بگویم از این کارها تعجب نکن
مسیرک بکره تتعود على الفرقه
راه فردای تو اینگونه است که به دوری عادت میکنی
بتلوم علیا ما کونا فیها و کونت عایشه حیاتى لیک
مرا سرزنش میکنی، من در این کار ها نبودم و برای تو زندگی کرده بودم
طب ده انتا یمکن کونت قاصد و انت بتکرهنى فیک
شاید هدف و قصد تو این بود که مرا به سویی ببری که از تو منتفر شوم