تصور
تصور کن

غریبه غریبه
بیگانه بیگانه

غریبه لیالى الحنین
بیگانه، شبهای دلتنگی ام

لقتنى من العاشقین
بین عشاق پیدا شدم

اقولک حنینى لمین
باید به تو بگویم دلتنگ که هستم

تصور بحبک ولا کنت حاسه
تصور کن که من عاشق بودم و نمی دانستم

وکنت اما اقابلک وبنسى
و وقتی که تو را دیدم، فراموش کردم

ولکن فى بعدک فعز اللیالى
اما وقتی در طول شب من دور بودم

لقیتک بتهمس لقلبى بهمسه
فهمیدم که تو با قلب من نجوا می کردی

وکانت بدایه واتارى الحکایه
و من آغاز همه چیز بودم و متاسفانه پایان آن

تصور آه آه بحبک
تصور کن … دوستت دارم

تصور بحبک تصور تصور
تصور کن دوستت دارم، تصور کن، تصور کن

بحبک
دوستت دارم

لقتنى فى حیره فى حیره وخایفه اقابلک
نگران بودم، نگران و می ترسیدم تو را ببینم

بفکر اخبى وبتمنى بتمنى اقولک
به پنهان شدن می اندیشیدم و می خواستم که تو را ببینم

بحبک یا روحى وآن الاوان
دوستت دارم ای هستی من، حالا وقتش رسیده است

تنور حیاتى واسکن فى قلبک
که زندگی مرا روشن کنی و در قلبت جای بگیرم

بقولها ویشهد علیه الزمان
من گفتم و روزگار شاهد من است

ولا حد بعدک ولا حد قبلک
هیچ کس پیش از تو و هیچ کس پس از تو

اجمل بدایه واول حکایه
زیباترین آغاز و اولین داستان

تعالى بقولک تعالى سهرت اللیالى
بیا و بگو، بیا، شبهایم را بیدار ماندم

عشقتک فى بعدک عشقتک وغیرت حالى
وقتی نیستی هم عاشق تو هستم و حال و روزم تغییر نکرده است

فى بالى وخیالى وقلبى معاک
در ذهن و فکر و قلبم با تو هستم

شاغلنى وزاد فى البعاد انشغالى
فکر مرا در هنگام دوری هم درگیر خودت کردی

بعد اللیالى و تایهه فى هواک
شبهای دوری را در عشق تو گذراندم

ما کنتش فى بالى و دولقتى غالى
در ذهن من بودی ارزشمندم