یسمحولی الکل
همگی به من اجازه بدهید
تعرف حبیبى بس لما تطل بشعر انا ان الدنا صارت ضحک ع الحلم
می دانستی عشق من، وقتی حضور پیدا می کنی احساس می کنم که دنیا به روی من می خندد
شو بحب لما بتمرؤ قبالى سلم علیا تبوسنى وتفل آه
چقدر دوست دارم زمانی را که از رو به رویم رد می شوی و سلام می کنی، من را می بوسی و میری
تعرف حبیبى
می دانستی عزیزم
بصیر برقص مطرحى و بدور
در این هنگام من در جای خودم می رقصم و می چرخم
متل الفراشه الحایمه ع النور
مانند پروانه ای که دور روشنایی می چرخد
وبصیر متل العاشق المهجور
و مثل عاشق مهاجر می شوم
جاى حبیبه بعد غیبه یزور
که آمده عشقش را پس از مدتی غیبت ببیند
وبصیر قطف من حنینى زهور
از محبتم گل می چینم
رشرش ع دربک شى ورد شى فل
و در برابر راهت گل می پاشم
بشعر حبیبى فى فرح فى الجو
عشق من، من در این جو احساس سرور می کنم
عتم الدنا بقلوب بعینى ضو
مه دنیا در چشمم روشن می شود
لو خیرونى شو ع بالى ولو
اگه به من فرصت انتخاب دادن و گفتن بدهد که چه در فکر توست
قالوا اتمنى ده العمر یحلو
و اگر بگویند که آرزو کن این عمر زیبا شود
بعدک خلاص مافى حدا ع البال
بعد از تو کسی در ذهنم نیست و جز تو چیز دیگر را انتخاب نخواهم کرد
انت حبیبى ویسمحولى الکل
تو عشق منی، همگی به من اجازه بدهید