و آخرتا معک
و دیگر با تو
و آخرتا معک
و دیگر با تو
بوعى عاحالی باللیل … عم احکی معک
شب بیدار می شوم تا خود را در حال صحبت با تو بیابم
بتقلب من میل لمیل قلبی بیقشعک
من از سویی به سویی می گردم، اما قلب من تو را تو خواهد
بحاکیک بحنیه .. بمدلک ایدی … بتقلی مافی مافیی
به نرمی با تو سخن می گویم، دستم را به سوی تو گرایش می دهم، تو به من می گویی نمی توانم، نمی توانم
و آخرتا معک
و دیگر با تو
احکیلی بسمعلک … اومیلی بلاقیک
با من سخن بگو، من می شنوم، با اشاره با من سخن بگو و من تو را می بینم
السعاده بجمعلک … من قلبی بهنیک
خوشبختی با توست، من به محبت تو را با قلبم می یابم
بحاکیک بحنیه .. بمدلک ایدی … بتقلی مافی مافیی
به نرمی با تو سخن می گویم، دستم را به سوی تو گرایش می دهم، تو به من می گویی نمی توانم، نمی توانم
و آخرتا معک
و دیگر با تو
انسانی بتذکر … بتهجرنی و بتروح
تو مرا فراموش کرده ای و من تو را به خاطر دارم، تو مرا ترک می کنی و می روی
خبرنی شو مفکر … یا مالک هالروح
به من بگو به چه می اندیشی! ای مالک و دارنده روح و هستی من
بحاکیک بحنیه … بمدلک ایدی … بتقلی مافی مافیی
به نرمی با تو سخن می گویم، دستم را به سوی تو گرایش می دهم، تو به من می گویی نمی توانم، نمی توانم
و آخرتا معک
و دیگر با تو