صدف
صدف
تجمع صدف عالبحر وأتمنى تجمعنی
او صدف ها را از کنار دریا جمع می کرد و آرزو دارم که مرا هم جمع کند
شفتها وطار الگلب والعقل ودعنی
دیدمش و قلبم پر شکید و عقل از سرم پرید
ترسم گلب بیه سهم والسهم فی صدری
قلبی می کشد که در آن تیریست و آن تیر در قلب منست
جیبی القهر والألم خلیه على قهری
ناراحتی و درد را بیاور و بر دردم بگذار
شریان گلبی وتر إعزف وسمعنی
رگ قلبم ساز است ،بنواز و بگذار بشنوم